شب خاطره انگیز
و اما دیشب برای اینکه ورودم به خانه کاملاًخاطره انگیز باشد تا ساعت 7:30 صبح جیغ زدم و گریه کردم.مامان،بابا و خاله جونم بالای سرم نشستند و سعی کردند هر راهکاری که بلد بودند را اجرا کنند.مثلاًآبجوش نبات،ترنجبین و...به خوردم دادند ولی من اصلاًخوشم نیامد.باباساعت 4:30 بامداد رفت و برای من شیرخشک تهیه کرد به امید اینکه من بخورم و بخوابم،اما من حتی یک قلپ هم نخوردم و همچنان این شکلی بودم: نمی دونم چرا نزدیک صبح مامانم هم بامن گریه می کرد!!!!!صبح دیگه خسته شدم و تقریباً تا شب خوابیدم. ...
نویسنده :
راضیه
21:02