رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

رها

زمستانه

گاهی وقتها بامامان و بابا میریم تره بار برای مهمونای توی خونه میوه بخریم الان خونمون پر از مهمونه... دایی جونم میخواد کمرشو عمل کنه   پارک دوست داشتنی کنار خونمون که مامانم همیشه باید قبل از رفتن به خونه  با تمام خستگی سری به اونجا بزنه     هرچند بعضی وقتها خودم هم از خستگی هلاکم   و تا میرسم خونه غش میکنم   بعضی وقتها هم سری به آش نیکوصفت میزنیم که زحمت شام پختن کم بشه یه جوری باید زندگی بگذره   من عاشق دوچرخه ام البته که دوچرخه فوق مال من نیست.. مال دوستمه ریحانه وقتی نبود یواشکی سوار شدم و این شدت علاقه باعث شد...
23 بهمن 1393

تولد بابا

  بعضی وقتها...   بعضی جاها... بعضی کارها... فقط با  باباها میشه... با بابا همه ناممکن ها ممکن میشه همه خنده ها واقعی میشه..   همه ترسها فرار میکنه...   .  و همه خوابها رویایی میشن...     دوست داشتنی ترین رویای کودکانه ام... تولدت مبارک   چقدر خوبه که هستی... ...
1 بهمن 1393

شب گردی...

یکی از وسایل مورد علاقه من برای بازی این وسیله است که روش بشینم و با سرعت زیادی حرکت کنم. یکی شبیه این وسیله بازی را توی مهدکودکمان داریم.اما من اینقدر با هیجان و با سرعت زیاد حرکت میکنم که اعظم جون اجازه نمیده تنهایی بازی کنم و حتما باید وقت داشته باشه و کنارم بشینه. یک شب بابا برخلاف همیشه زود به خونه اومد،و مامانم خیلی سریع منو آماده کرد و دوباره از خونه خارج شدیم. رستورانی که برای شام خوردن رفتیم یک محوطه بازی برای بچه ها داشت و صد البته وسیله بازی مورد علاقه من را نیز داشت.      واینگونه بود که مامان و بابا توانستند مدت زمانی کوتاه... نفس راحتی بکشند... اما خوب وقت شام  این استراحت...
15 دی 1393

تجربه های جدید

با مامان و بابا به خرید رفتیم تا برای من پالتو بخرند اما در نهایت تنها چیزی که نخریدند همانا پالتو بود         دایی امیر هم به تهران امد تا کمرش را عمل کند. روزهایی که در خانه ما بودند خیلی خوب بود چون من مجبور نبودم به مهد کودک بروم و در یک خانه شلوغ( با حضور دای امیر خانمش و مهسا،خاله زهرا و عمو مجید،آقاجون و عزیزجون و حتی دایی رضا)با مهسا بازی میکردیم و حسابی خوش بودیم. مامانم هم خیلی خوشحال بود به خاطر دو تا موضوع اول اینکه لازم نبود توی ترافیک ماشین بردارد و دوم اینکه وقتی به خانه برمیگشت با یک خانه تمیز به همراه چایی و غذای آماده روبرو میشد چه حس خوبی   ...
14 دی 1393

روزهای گذشته

زمان خیلی خیلی زود میگذره... انقدر زود که مامانم خیلی از زمان جا مونده... هرچقدر که تمام روز رو تلاش میکنه بازم یه دنیا از کاراش میمونه... و توی این دنیای کار مونده...دنیای وبلاگ منم هست... روزهای زیادی گذشته روزهایی که من توی اون روزها کارهای زیادی کردم  مثل روزهایی که مامانم نمایشگاه داشت و تا دیر وقت سر کار میموند و من در آخرین لحظات توسط بابای بسیار مهربونم از مهد خارج میشدم.در حالی که هوا تاریک شده بود و غیر از من و اعظم جون و یکی دو نفر دیگه کسی توی مهد نبود. اما در هر صورت به من خوش میگذشت...     امیدوار بودم که بعد از نمایشگاه کارای مامان کم بشه اما زهی خیال باطل... بگذریم... ...
14 دی 1393

بزرگ می شوی...

روزهایی که گذشت سرشار از اتفاقات تازه بود.   این کلاه جریان داره، مربوط به یکی از بزرگان فامیله که خودش دیگه نیست و رها عاشق این کلاهه... رها عاشق بازی کردنه... اولین باری که رها تونست پازل پروانه ای رو خودش درست کنه...   عاشق پوشیدن کفش و دمپاییه... ولی معمولا بر خلاف این عکس همیشه درست میپوشه رها دوست داره همه کارهاشو خودش انجام بده.. خودش غذا بخوره،خودش لباس بپوشه،خودش جوراب بپوشه     عروسکش رو بخوابونه...   دوست داره توی کارهای خونه کمک کنه.. وحتی وقتی بیرون خرید میکنیم دوست داره همه خریدهارو خودش بیاره  توی این عکس بعد از اینک...
1 دی 1393

محل کار مامان

یک روز گرم تابستانی مامانم مجبور شد منو در حد 5 دقیقه با خودش به محل کارش ببره وقتی منو روی میزش گذاشت ... خیلی چیزهای جالب و جدید اونجا بود که دلم میخواست از همه سر در بیارم اما به محض اینکه وسایلش را برداشت از اونجا خارج شدیم.و من موفق نشدم که خیلی کنجکاوی کنم (این جریان تقریباً یک ماه پیش اتتفاق افتاد.البته از اون روز به بعد روزهای زیادی با بابا به محل کار مامان میریم اما توی لابی می مونیم و من بازی میکنم و با همکارای مامانم خوش و بش میکنم تا مامانم کارش تموم میشه و میاد. آخه کار مامانم به خاطر رفتن خاله مهدیه و عمو مجید خیلی زیاد شده. امیدوارم زودتر مهر ماه تموم بشه.آخه مامانم میگه وضعیت کارم تا آخر مهر اینطوریه ...
29 شهريور 1393

عروسی دایی مجید

وای عروسی عروسی ....   21 شهریور عروسی دایی مجید بود و ما عازم جاجرم شدیم تا در آنجا در عروسی شرکت کنیم تمام مسیر 8 ساعته را من و مامان خوابیدیم و بابا جونم در تنهایی برای خودش رانندگی کرد. پنجشنبه شب حنا بندان بود،اما ماشین ما همان شب خراب شدو ضد حال بسیار شدیدی به مامانم زد. و ما مجبور شدیم با ماشین دایی امیر به جشن حنا بندان بریم   همه خانواده بعد از مدتها دور هم جمع شدیم و من همه دوستام و دیدم       و خاله جونم هم قبل از ما به اونجا رسیده بود   حنا بندون خیلی خوب بود کلی بابام دنبال من دوید و من حسابی شیطونی کردم..   جمعه عروسی بود ...
26 شهريور 1393

اولین روز مهد کودک

خیلی وقته که مامانم فرصت اینکه وبلاگم و به روز رسانی کنه نداره اینه که الان زحمت کشیده و این خبر رو با تأخیر تقریباً دو ماهه گذاشت بله موضوع از این قراره که بالأخره من هم مهد کودکی شدم و از آنجا که خاله جانم به شهرشان برگشت و عزیز جانم هم در مشهد به سر میبرد وهیچکس نبود که منو نگه داره، مامانم تسلیم سرنوشت شد و مرا به مهد سپرد.. و این هم اولین روزی که مرا از خواب ناز بیدار کردند و راهی مهد شدیم  روز اول من گریه کن، مامانم گریه کن، خالم گریه کن ... اما مامانم منو گذاشت و رفت و تا ظهر تلفن مربیم و خالمو سوزوند ناگفته نماند که روز های اول خاله جانم هم همراه من به مهد می آمد و آنجا می ماند به طوری که من فکر کردم خ...
19 شهريور 1393

آوینای ابدی

  آوینای دوست داشتنی کوچولوی بازیگوش بودنت مثل نسیمی بود که عطر خوشی به جا گذاشت و گذشت.  چقدر زود مثل اسمت ابدی شدی مثل رویای خوشی بودی که باد آمد و تورا با خودش برد  منتظر تولد سه سالگیت بودیم دل خاله خیلی برات تنگ میشه  برای تو، مامان مهربونت و بابای صبورت  متأسفانه در سانحه هوایی دیروز آوینا کوچولو همراه با پدر و مادرش نیز برای همیشه مارو ترک کردن   http://avina2011.niniweblog.com/   http://nano.ir/index.php?ctrl=news&actn=news_view&id=47005&lang=1   ...
20 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد