رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

رها

اندر حکایات مهدکودک

1394/6/21 18:08
نویسنده : راضیه
167 بازدید
اشتراک گذاری

ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که همکار مامانم بعد از 6 ماه مرخصی زایمان، برگشت و دختر کوچولوی نازش را (آریانا) به مهد کودکی که من می رفتم سپرد. و این دقیقا مصادف بود با بازگشت بعد از تعطیلات نوروز...

البته ناگفته نماند که این مهد را همان همکار به مامانم معرفی کرده بود.همکار مامانم هر روز به مهد سر می زد و به آریانا کوچولو شیر می داد. و در بازگشت با آه و ناله از وضعیت بسیار بد مهد سخن میگفت.از بهداشت خیلی بد ،تعداد زیاد بچه ها و بی برنامه بودن و بی نظمی...

برای مامانم خیلی عجیب بود چراکه زمانی که مامانم من را به مهد سپرده بود کلا چهار تا بچه شیرخوار بودند و به تعداد همه تخت و امکانات وجود داشت. و پس از پیگیری های زیاد متوجه شد که ...بله...

8 یا نه نفر نوزاد شیرخوار و یک مربی!!!!!! و نیز جالب تر از همه اینکه یکی از همان 4 تخت غیر قابل استفاده است و 3 تخت موجود و در فضایی حدودا 6 یا 7 متر تمامی این بچه ها نگه داشته می شوند...

لذا خواب و خوراک از مامان گرفته شد و روز و شب به دنبال مهد کودکی دیگر میگشت که بتواند من را از آنجا جابجا کند.

البته ناگفته نماند که من دختر خیلی خوبی بودم و در انجام دادن کارها به مربی مهربانم کمک میکردم. مثلا تخت کوچولو ها را تکان میدادم تا گریه نکنند و...تعجبتعجب

مامانم دچار وسواس عجیبی شد. چرا که پس از 6 ماه دنبال مهد گشتن و مهدکودک های زیادی را دیدن وحتی یادتونه که روزهای اول خاله جانم برای دیدن وضعیت مهد مدام در مهدکودک به سر میبرد....نتیجه این شد و نمیدانست حالا چه می تواند بکند...

خلاصه اینکه پس از پرس و جو های زیاد مهد کودکی را پیدا کرد و یک روز (18 فروردین ماه 94)صبح قبل از رفتن به سرکار در معیت باباجونم رفتند تا مهد کودک دیگری را ببینند و به من نشان دهند... 

بله مهدکودک زیبایی بود و محیط خیلی شادی داشت. همه چیز مرتب و منظم و بر اساس برنامه بود و پر از خلاقیت .من برای چند دقیقه با یکی از مربی های مهربون به گروه دو ساله ها پیوستم ومامان و بابا با مدیر مهد صحبت میکردند..

پس از اینکه کارشان تمام شد، قرار شد من تا پایان هفته به مهد قبلی برگردم و از ابتدای هفته بعد در صورتی که جاهای دیگری را هم دیدن کردند و نتیجه ای نگرفتند من را به این مهد کودک بسپارند...اما چشمتان روز بد نبیند من چنان گریه و زاری را انداختم که بابا مجبور شد از میانه را دور بزند و من را برگرداند و از همان روز زندگی در مهد جدید آغازشد....خندونک

 

 

عکس زیر مسابقه ماست خوری هست که من به عنوان نمایند کلاس شرکت کرده ام

 

 

مشکلات دیگری هم این جابجایی مهد در پی داشت و ان هم دوری محل کار مامان به مهد بود. به این صورت که ایشان هر روز از شرق تهران به سمت غرب رانندگی میکرد از محل کارش حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت دور میشد و من را توی مهد کودک میگذاشت و دوباره راه رفته را برمیگشت تا به محل کارش برسد.

لذا تصمیم گرفتند که آپارتمانی در نزدیکی مهد کودک اجاره کنند تا رنج رانندگی در ترافیک کم شودچشمک

 

همانا بچه داری این دردسرها را دارد

 

تغییرات همیشه سخته اما شدنیهچشمک

 

پسندها (2)

نظرات (1)

الهام
26 شهریور 94 10:47
چه سختی هایی کشیدی راضیه جان کاملا درکت می کنم ایشالا که مهد جدید حسابی به رها جون خوش بگذره و چیزهای خوب یاد بگیره
راضیه
پاسخ
ممنون عزیزم.مطمئنم که درک میکنی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد