زمستانه
گاهی وقتها بامامان و بابا میریم تره بار برای مهمونای توی خونه میوه بخریم
الان خونمون پر از مهمونه...
دایی جونم میخواد کمرشو عمل کنه
پارک دوست داشتنی کنار خونمون
که مامانم همیشه باید قبل از رفتن به خونه
با تمام خستگی سری به اونجا بزنه
هرچند بعضی وقتها خودم هم از خستگی هلاکم
و تا میرسم خونه غش میکنم
بعضی وقتها هم سری به آش نیکوصفت میزنیم
که زحمت شام پختن کم بشه
یه جوری باید زندگی بگذره
من عاشق دوچرخه ام
البته که دوچرخه فوق مال من نیست..
مال دوستمه ریحانه
وقتی نبود یواشکی سوار شدم
و این شدت علاقه باعث شد که بابا جون برام یه سه چرخه بخره
اینم یه ماشینه که شخصا انتخاب کردم و وقتی مامان و بابا بیرون مغازه بودند کشون کشون از مغازه بردم بیرون و اونا هم برام گرفتن
بهمن ماه 93 تعطیلات 22 بهمن مامانم ماموریتی به مشهد داشت و منو با خودش برد.
البته قبلش سری به شرکت مامان جونم زدم
خوش گذشت
مشهد هم که طبق معمول با بچه ها خیلی خوش گذروندیم
با باجونم بعد از ما به مشهد آمد و قرار بود با پرواز ساعت 10 شب به تهران برگردیم
اما پرواز یک کمی تأخیر داشت
و ما تاصبح توی فرودگاه سرگردان بودیم
در حالی که تأخیر داشتن هواپیما یک ساعت به یک ساعت تمدید میشد.
البته جای من راحت بود
ولی تو رو خدا قیافه بابامو ببینید
البته در این سرگردانی و بیکاری برای م ساعت خریدند.
و این شد که ما به جای یازده شب ساعت 8 صبح به فرودگاه تهران رسیدیم
بگذریم
زندگی لحظه های خوب زیاد داره...
وما سعی میکنیم لحظه های سخت یادمون بره
مثل اینجا که من در یک حرکت ناگهانی یک بسته برچسب را به سرم و درو دیوار چسبوندم و چقدر هم خوشحالم
البته اینجا قیافه مامانم دیدنی بود
مهم اینه که سعی کنیم شاد باشیم
این عروسکو ببینید چقدر شبیه بارانه
خوب باشید و زندگی رو سخت نگیرید