رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

رها

مامان خوبم آسمانی شد

1394/7/8 17:32
نویسنده : راضیه
263 بازدید
اشتراک گذاری

نبودنت در ذهن کوچک من نمیگنجد

نبودنت گنگ است و شبیه آرزوهایی است که در مه فرو رفته 

نبودنت حال بدی دارد

باور کردن این که دیگر نیستی سخت است و ناممکن

شبیه زندگی در مرگ ...

دست وپا زدن های بی فایده...

 

همه گل های دنیا را هم که برایم بیاورند

مادرانه هایت کمرنگ نمیشود

دلم عجیب برایت تنگ است

دلم عجیب تنگ است

 

باور رفتنت برای ذهن کوچک من گنگ است

و من نمی توانم بپذیرم...

نمی توانم بپذیرم که دیگر نیستی تا برایم در خانه مادری را باز کنی...

که جواب تلفن هایم را بدهی...

که دخترم را بغل کنی

که چشمهایت همه جا دنبال ما بچرخد...

که با هم بازار برویم

که با هم راه برویم

که من صدایت بزنم...مامان و توبگویی..جان

 

زود بود عزیز دلم ...

برای رفتنت خیلی زود بود...

 

دلم برایت تنگ است ...

انگار هزار سال است که صدایت را نشنیده ام

دلم به وسعت یک عمر برایت تنگ است...

دلم برای کودکی هایم که تورا داشتم، تنگ است...

که گوشه چادرت را بگیرم و مرا به مجلس روضه ببری

و تو به غربت حسین گریه کنی و من در عطر گلاب تورا نگاه کنم

که مرا به مکتب خانه ببری که بیاموزم

ابجد، هوز، حطی...

و برای تو بخوانم و چشمهایت برق بزند و لبخند بزنی

که حیاط کوچک خانه را آب بزنیم و در خنکای نسیم تابستانی گرم، دوباره چای بنوشیم..

 

دلم برای بوی تنت تنگ است 

برای صدای نفسهایت ...

برای گرمی دستانت...

که من کیلومترها دورتر بودم و نتوانستم در آخرین لحظه دستانت را بگیرم و بگویم:  

که چقدر دوستت دارم...

سهم من بوسه ای بود از صورتت  روی سنگ غسالخانه ...

 

مهر ماه است می دانی...

درختان سبزی تنشان را به دست باد سپرده اند و در رنگ های زرد و نارنجی گم شده اند.

خواب درختان برای بچه ها آغازی دوباره است..

مدرسه باز شده است و همه در شور و حال شروعی دوباره هستند...

خش خش برگ های زرد زیر پاهایم...ریزش نم نم باران روی سرم...

پاییز است می دانی...

چند بار ماه مهر را دیدی؟

56 بار؟

چند ماه مهر از تو سهم من بود...

 

هیجان روزهای مهر یادم هست ...

که لباس جدیدم را تنم میکردی و مرا تا دم در بدرقه می کردی و زیر لب ذکر میگفتی...

و چند قدم بیشتر پشت سرم راه میرفتی ...

ساندویج توی کیفم بوی دستان تو رامی داد...

دلم روزهای زمستانی پر برفی را میخواهد که با دستان سرما زده و بینی سرخ از مدرسه برمیگشتم و هوای گرم خانه به صورتم میزد و چایی داغ و غذایی گرم انتظارم را میکشید...

دلم دلسوزیهای مادرانه ات را می خواهد که هیچ جای دنیا پیدا نمی شود..

 

آی دانا...

دانای خوب روزهای بی کسی...

پس کی از این خواب دردناک بیدار می شوم؟

من تحمل این درد ناممکن را ندارم...

دستهایم به آسمان نمی رسند...

دستهایم کوتاه است و به آسمان نمی رسند...

دلم  مادرم را می خواهد که سفت بغلش کنم و یک نفس عمیق بکشم و عطر تنش روحم را زنده کند..

 

دلم مادرم را می خواهد ...

 

پسندها (2)

نظرات (3)

الهام
8 مهر 94 19:14
سلام راضیه جان چقدر ناراحت شدم از شنیدن این خبر اینقدر شوکه شدم که نیم ساعته همین جا نشستم و نمی تونم بلند شم یه زنگ بهت بزنم و احوالت رو بپرسم، اصلا نمی دونم چی باید بگم از صمیم قلب بهت تسلیت میگم و برای شما و خانواده صبر آرزو می کنم. می دونم برات چقدر سخت بوده که این خبر رو تو غربت شنیدی مادرت خانم بسیار آرام، مهربان و دوست داشتنی بودند و من مطمئنم که خدا روحشون رو قرین عظیم ترین رحمت خودش خواهد کرد ما برای عرض تسلیت حضوری خدمت تون خواهیم رسید خیلی مراقب خودت و رهای گلم باش
هدیه
15 مهر 94 2:16
سلام عزیزم خدارحمتشون کنه واقعا درکتون می کنم و خودمم 6 سال پیش مادرمو از دست دادمم و براتون از خدا طلب صبر می خوام و انشالله روح مادرتون قرین رحمت الهی باشه
سمانه
27 مهر 94 22:39
راضیه جون تسلیت می گم. منو هم تو غم خودت شریک بدون. کاش می شد در تسلی این غم چیزی گفت و بار این غم رو کم کرد!
راضیه
پاسخ
ممنون سمانه جان
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد