مامان خوبم آسمانی شد
نبودنت در ذهن کوچک من نمیگنجد
نبودنت گنگ است و شبیه آرزوهایی است که در مه فرو رفته
نبودنت حال بدی دارد
باور کردن این که دیگر نیستی سخت است و ناممکن
شبیه زندگی در مرگ ...
دست وپا زدن های بی فایده...
همه گل های دنیا را هم که برایم بیاورند
مادرانه هایت کمرنگ نمیشود
دلم عجیب برایت تنگ است
دلم عجیب تنگ است
باور رفتنت برای ذهن کوچک من گنگ است
و من نمی توانم بپذیرم...
نمی توانم بپذیرم که دیگر نیستی تا برایم در خانه مادری را باز کنی...
که جواب تلفن هایم را بدهی...
که دخترم را بغل کنی
که چشمهایت همه جا دنبال ما بچرخد...
که با هم بازار برویم
که با هم راه برویم
که من صدایت بزنم...مامان و توبگویی..جان
زود بود عزیز دلم ...
برای رفتنت خیلی زود بود...
دلم برایت تنگ است ...
انگار هزار سال است که صدایت را نشنیده ام
دلم به وسعت یک عمر برایت تنگ است...
دلم برای کودکی هایم که تورا داشتم، تنگ است...
که گوشه چادرت را بگیرم و مرا به مجلس روضه ببری
و تو به غربت حسین گریه کنی و من در عطر گلاب تورا نگاه کنم
که مرا به مکتب خانه ببری که بیاموزم
ابجد، هوز، حطی...
و برای تو بخوانم و چشمهایت برق بزند و لبخند بزنی
که حیاط کوچک خانه را آب بزنیم و در خنکای نسیم تابستانی گرم، دوباره چای بنوشیم..
دلم برای بوی تنت تنگ است
برای صدای نفسهایت ...
برای گرمی دستانت...
که من کیلومترها دورتر بودم و نتوانستم در آخرین لحظه دستانت را بگیرم و بگویم:
که چقدر دوستت دارم...
سهم من بوسه ای بود از صورتت روی سنگ غسالخانه ...
مهر ماه است می دانی...
درختان سبزی تنشان را به دست باد سپرده اند و در رنگ های زرد و نارنجی گم شده اند.
خواب درختان برای بچه ها آغازی دوباره است..
مدرسه باز شده است و همه در شور و حال شروعی دوباره هستند...
خش خش برگ های زرد زیر پاهایم...ریزش نم نم باران روی سرم...
پاییز است می دانی...
چند بار ماه مهر را دیدی؟
56 بار؟
چند ماه مهر از تو سهم من بود...
هیجان روزهای مهر یادم هست ...
که لباس جدیدم را تنم میکردی و مرا تا دم در بدرقه می کردی و زیر لب ذکر میگفتی...
و چند قدم بیشتر پشت سرم راه میرفتی ...
ساندویج توی کیفم بوی دستان تو رامی داد...
دلم روزهای زمستانی پر برفی را میخواهد که با دستان سرما زده و بینی سرخ از مدرسه برمیگشتم و هوای گرم خانه به صورتم میزد و چایی داغ و غذایی گرم انتظارم را میکشید...
دلم دلسوزیهای مادرانه ات را می خواهد که هیچ جای دنیا پیدا نمی شود..
آی دانا...
دانای خوب روزهای بی کسی...
پس کی از این خواب دردناک بیدار می شوم؟
من تحمل این درد ناممکن را ندارم...
دستهایم به آسمان نمی رسند...
دستهایم کوتاه است و به آسمان نمی رسند...
دلم مادرم را می خواهد که سفت بغلش کنم و یک نفس عمیق بکشم و عطر تنش روحم را زنده کند..
دلم مادرم را می خواهد ...