وقتی با منی...
وقتی من هستم مطمئنا بعضی روزها ممکنه خیلی سخت باشه،مثل روزهایی که من مریض هستم و مهدکودک قبولم نمیکنه و مامان یا بابا مجبورند از غرب تهران به شرق تهران بروند و من را خونه مامانی بگذارند و دوباره از شرق به غرب برگردند و گاهی وقتها به خاطر عجله کردن روی پل صدر جریمه شوند،قابل توجه بابایی...
و بدتر از اون بعدازظهر هاست که باید باعجله از اداره خارج شوند تا به موقع منو از مهد کودک بردارند...
هرچند همیشه و طبق قانون نانوشته ای من آخرین بچه ای هستم که ااز مهد خارج می شوم..
نفر آخر آخر..
اما مطمئنا روزهاتون یکنواخت نمیشه چون من هستم و با من یعنی جریان یک شادی کودکانه در خانه
مثل اینجا که از این سبد خرید پیاده نشدم و مجبور شدند چند دور من را توی فروشگاه بچرخانند و کلی خرید کنند.
و یا یه چرخ و فلک بازی درون کیسه نایلون
ویا گاهی درون سبد
همیشه هم سخت نیست وقتی من میتونم هر روز کلمات جدیدی یاد بگیرم
مثل پشکونی(پستونک) توبوچه(تربچه) اوجایی(کجایی)
و ...دوست دارم
همیشه هم با من بودن سخت نیست...
چون روزهای شاد کودکی جریان دارد ...
و این شادی برای همه ماست