کودکانه
من روی صندلی بادیم نشسته بودم وتلویزیون نگاه میکردم.
مامان برام انار دون کردم و بهم گفت: یه پارچه پهن میکنم بیا روی این پارچه بشین و بخور که نریزی!
به محض اینکه رفت من صندلی بادیم رو کشیدم روی پارچه ای که پهن کرده بود که هم به حرف مامانم گوش کرده باشم و هم جای راحتم رو از دست نداده باشم
و اینجا روسری مامانم رو برداشته ام و سرم کرده ام
چقدر هم خوشحالم
این کفشهای قرمز حکایت داره
من عاشق کفشم...
هر وقت مامان برای خرید پیش خاله شادی می رفت
من این کفشها رو از توی قفسه برمی داشتم می پوشیدم و باهاش راه می رفتم(هرچند که برام خیلی بزرگه) و هر بار وقت رفتن به زور از پای من در می آوردند.
در نهایت خاله شادی کفش ها را به من هدیه داد..
و این هم دیزی سنگی که کشون کشون از توی آشپزخونه آوردم و خودم توش نشستم.
عاشق نقاشی کردنم
و گاهی از مهد که می رسم و هنوز لباسهام و عوض نکردم میرم سر بازی و نقاشی