و باز هم شرکت بابا..
و باز هم ...
در نتیجه اینکه عزیزجون لیزر داشت و طبق معمول هیچکس جهت نگهداری از من اعلام آمادگی نکرد،باز هم بابا در یک حرکت ایثارگرانه من را به محل کارش برد.
(البته با صدای رسا اعلام کرد که این آخرین بار است....)
و باز هم خوش گذشت.همه طبقات را سر زدم. به طوری که بابا نمیدانست من دقیقاً کجا هستم... و با همه همکارانش دوست شدم.
میگم یه کاری درست کنید من هم همونجا مشغول شم...چطوره؟..فکر کنم پیشنهاد خوبی باشه!...
ببینید چقدر خوب بلدم با کامپیوتر کار کنم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی