به بهانه تولد دوسالگی
گاهی فکر میکنم ،همین تو چی بودی وسط زندگی ما سبز شدی؟
وقتهایی که خسته ای و خوابت می یاد
وقتهایی که گریه می کنی و من کلافه ام
کلافه از این روزهای بی درو پیکر
خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست
شبهایی که خوابت نمی بره و از سرو کول بابات بالا می ری...
شبهایی که 10 بار منو از خواب بیدار میکنی و من اونقدر خسته ام که نشسته خوابم می برد و تو باز منو بیدار میکنی و...
من خسته ام
خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست
چی شد که تو اومدی ....چرا اومدی...
وقتی مریض میشی و من تمام تلاشم و میکنم که تبت و پایین بیارم
خوابهای آرامی که از من دور می شود...
و من باز تلاش میکنم ...
دست و پاهایت را می شویم و درجه تب می گذارم...
قطره تب بر می دهم و درجه تب می گذارم...
صورت نازت را می شویم و در جه تب می گذارم...
لباست را کم میکنم و ...درجه تب می گذارم...
فراموش میکنم ساعت چند است و چه کارهایی واجب هست و نیست ...
ساعتها می گذرد و من کلافه...درجه تب می گذارم...
کلافه و خسته گربه میکنم که چرا این تب لعنتی پایین نمی آید...
و باز فکر میکنم این چه کاری بود ...من و چه به بچه دار شدن...
وقتهایی که بی حوصله ام...
روزهایی که دلخورم از کار ،رئیس و زندگی
و تو دلت می خواهد بازی کنی.
توپ قرمز کوچو لویت را دستت میگیری و می گویی تو...تو...
و به من می زنی و می خندی...
و من نمی خندم ...نگاهت می کنم و تو باز می زنی و لبخند می زنی...
اینقدر بزرگ که تمام دندانهایت دیده می شود...
ذوق می کنی و ...
من لبخند می زنم و ...گرم می شوم و بی حوصلگیها فرار میکنند..
لحظه هایی که خسته می رسم و تو منتظر می خندی...
و گرمای حضورت همه خانه را گرم می کند
ومرا در آغوش میگیری و می فشاری..
و خستگی ها فرار میکند...
روزهایی که با تمام کلافگی من صورتت را به صورتم می فشاری و سعی میکنی من را ببوسی
و خودت را پرت می کنی بغل من و باز لبخند می زنی..
همین جاست جسی که تمام کلافگی ها می گریزد....
و من می دانم ...چقدر با تمام این حرفها خوشبختم که تو را دارم
و دقایقم پر از عطر نفسهای توست....
و دانا می دانست که تو را به من داد
و تو می دانی
که همه روز های خاکستری ام را
رنگی کرده ای
لحظه هایی که معصومانه می خوابی
و دلم می خواهد فشارت بدهم و حس کنم که واقعی هستی
حتی وقتهایی که لبت فر می خورد و بغض می کنی وبعد
دهانت را به ارتفاع کوه دماوند باز میکنی و گریه میکنی
و دستت را به طرف من دراز میکنی ...
همه زندگیم را پر کرده ای...
همه جاهای خالی را حضور تو پر کرده است
چقدر خوب که تو هستی و من
با تمام دلخوری از کار،رئیس و زندگی می توانم
به چیز بهتری فکر کنم
فارغ از همه دنیا به تو نگاه کنم
به روزهای روشنی که در چشمان تو می درخشد...
و من فلسفه بودنت را می فهمم
و آرزو میکنم که باشی ،همیشه باشی
خندان و گریان...باشی
که چقدر بودن تو خوب است
اگر تو نبـــودی مــن بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم
تو هـــستی و مـــن محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم