رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

رها

به بهانه تولد دوسالگی

1394/4/12 18:15
نویسنده : راضیه
160 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی فکر میکنم ،همین تو چی بودی وسط زندگی ما سبز شدی؟

وقتهایی که خسته ای و خوابت می یاد

وقتهایی که گریه می کنی و من کلافه ام

کلافه از این روزهای بی درو پیکر

خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست

 

شبهایی که خوابت نمی بره و از سرو کول بابات بالا می ری...

شبهایی که 10 بار منو از خواب بیدار میکنی و من اونقدر خسته ام که نشسته خوابم می برد و تو باز منو بیدار میکنی و...

من خسته ام

خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست

 

چی شد که تو اومدی ....چرا اومدی...

 

وقتی مریض میشی و من تمام تلاشم و میکنم که تبت و پایین بیارم

خوابهای آرامی که از من دور می شود...

و من باز تلاش میکنم ...

دست و پاهایت را می شویم و درجه تب می گذارم...

قطره تب بر می دهم و درجه تب می گذارم...

صورت نازت را می شویم و در جه تب می گذارم...

لباست را کم میکنم و ...درجه تب می گذارم...

فراموش میکنم ساعت چند است و چه کارهایی واجب هست و نیست ...

ساعتها می گذرد و من کلافه...درجه تب می گذارم...

کلافه و خسته گربه میکنم که چرا این تب لعنتی پایین نمی آید...

و باز فکر میکنم این چه کاری بود ...من و چه به بچه دار شدن...

 

وقتهایی که بی حوصله ام...

روزهایی که دلخورم از کار ،رئیس و زندگی

و تو دلت می خواهد بازی کنی.

توپ قرمز کوچو لویت را دستت میگیری و می گویی  تو...تو...

و به من می زنی و می خندی...

و من نمی خندم ...نگاهت می کنم و تو باز می زنی و لبخند می زنی...

اینقدر بزرگ که تمام دندانهایت دیده می شود...

ذوق می کنی و ...

من لبخند می زنم و ...گرم می شوم  و بی حوصلگیها فرار میکنند..

 

لحظه هایی که خسته می رسم و تو منتظر می خندی...

و گرمای حضورت همه خانه را گرم می کند

 ومرا در آغوش میگیری و می فشاری..

و خستگی ها فرار میکند...

 

روزهایی که با تمام کلافگی من صورتت را به صورتم می فشاری و سعی میکنی من را ببوسی 

و خودت را پرت می کنی بغل من و باز لبخند می زنی..

همین جاست جسی که تمام کلافگی ها می گریزد....

و من می دانم ...چقدر با تمام این حرفها خوشبختم که تو را دارم

و دقایقم پر از عطر نفسهای توست....

 

و دانا می دانست که تو را به من داد

و تو می دانی

که همه روز های خاکستری ام را

رنگی کرده ای

 

 

لحظه هایی که معصومانه می خوابی 

و دلم می خواهد فشارت بدهم و حس کنم که واقعی هستی

 

حتی وقتهایی که لبت فر می خورد و بغض می کنی وبعد

دهانت را به ارتفاع کوه دماوند باز میکنی و گریه میکنی

و دستت را به طرف من دراز میکنی ...

همه زندگیم را پر کرده ای...

همه جاهای خالی را حضور تو پر کرده است

 

چقدر خوب که تو هستی و من 

با تمام دلخوری از کار،رئیس و زندگی می توانم 

به چیز بهتری فکر کنم

فارغ از همه دنیا به تو نگاه کنم

به روزهای روشنی که در چشمان تو می درخشد...

و من فلسفه بودنت را می فهمم

 

 

و آرزو میکنم که باشی ،همیشه باشی

خندان و گریان...باشی

 

که چقدر بودن تو خوب است

 

 

 

 

اگر تو نبـــودی مــن بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم

تو هـــستی و مـــن محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

الهام
24 تیر 94 22:50
چه احساس قشنگی تولدت مبارک رها کوچولو
راضیه
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد