رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

رها

مامان خوبم آسمانی شد

نبودنت در ذهن کوچک من نمیگنجد نبودنت گنگ است و شبیه آرزوهایی است که در مه فرو رفته  نبودنت حال بدی دارد باور کردن این که دیگر نیستی سخت است و ناممکن شبیه زندگی در مرگ ... دست وپا زدن های بی فایده...   همه گل های دنیا را هم که برایم بیاورند مادرانه هایت کمرنگ نمیشود دلم عجیب برایت تنگ است دلم عجیب تنگ است   باور رفتنت برای ذهن کوچک من گنگ است و من نمی توانم بپذیرم... نمی توانم بپذیرم که دیگر نیستی تا برایم در خانه مادری را باز کنی... که جواب تلفن هایم را بدهی... که دخترم را بغل کنی که چشمهایت همه جا دنبال ما بچرخد... که با هم بازار برویم که با هم راه برویم که من صدای...
8 مهر 1394

نمایشگاه بانوان

در روزهای برگزاری نمایشگاه بانوان (26 و 27 شهریور ماه) من با مامانم به نمایشگاه رفتم و بهش کمک کردم خوب بابا،فقط یه کم کمک کردم           ...
7 مهر 1394

مامان سر کاره...

این جمله ایه که اغلب میگم و یا میشنوم... "مامان سر کاره" یه مدتی بود ماموریتهای مامان خیلی زیاد شده بود:اصفهان،شیراز،تبریز،کرمان،یزد،زنجان و... روزهایی که مامان صبح خیلی خیلی زود قبل از اینکه من بیدار بشم ،میره و بعد از ظهر بابام میاد دنبالم و باهم میریم خونه.. و وقتی میگم..."مامان کداس.."میگن "مامان سر کاره" باهم غذا میخوریم ،بازی میکنیم، خونه رو شلوغ میکنیم ولی گاهی مامان نمیاد و من میخوابم... یه روز خیلی خوب هم با بابا رفتیم فرودگاه دنبال مامان...     گاهی وقتها هم با مامان میرم سر کار وسیله مورد علاقه من توی اتاق مامان یه تخته وایت برده که میتونم روش نقاشی بکشم. ...
1 مهر 1394

کارگاه مادر و کودک

من و مامان تصمیم گرفتیم که بعد از مهد در کاس مادر و کودک شرکت کنیم. کلاس خیلی شادی بود و همه مامان ها با بچه ها در کلاس شرکت می کردند. اول دور هم می نشستیم و به همه سلام میکردیم و دست می زدیم: خروسه میگه قوقولی قوقو سلام علکم رها کوچولو  بعد یه شعر جدید تمرین میکردیم مثل  تاپ تاپ خمیر  لی لی حوضک و... بعد آهنگ میزاشتیم و همه با هم شادی میکردیم  و یک میانوعده داشتیم  و در انتها یک بازی جدید یاد میگرفتیم که سرشار از خلاقیت بود             البته ما فقط یک ترم در این کلاسها شرکت کردیم چرا که مامانم جدیدا خیلی م...
23 شهريور 1394

اردوی من و مامان

در یکی از روزهای گرم تابستان من و مامانم در کنار دوستام یک روز شاد و پر هیجان رو داشتیم       این دوست خیلی خیلی خوب من ملودیه..     من و مامانم عروسکهای انگشتی درست کردیم     و بازیهای خیلی شاد و دسته جمعی ...       یک میانوعده خوشمزه هم خوردیم     یه روز خوب و پر از هیجان در کنار مامانم و دوستای خوبم بود   ...
22 شهريور 1394

اندر حکایات مهدکودک

ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که همکار مامانم بعد از 6 ماه مرخصی زایمان، برگشت و دختر کوچولوی نازش را (آریانا) به مهد کودکی که من می رفتم سپرد. و این دقیقا مصادف بود با بازگشت بعد از تعطیلات نوروز... البته ناگفته نماند که این مهد را همان همکار به مامانم معرفی کرده بود.همکار مامانم هر روز به مهد سر می زد و به آریانا کوچولو شیر می داد. و در بازگشت با آه و ناله از وضعیت بسیار بد مهد سخن میگفت.از بهداشت خیلی بد ،تعداد زیاد بچه ها و بی برنامه بودن و بی نظمی... برای مامانم خیلی عجیب بود چراکه زمانی که مامانم من را به مهد سپرده بود کلا چهار تا بچه شیرخوار بودند و به تعداد همه تخت و امکانات وجود داشت. و پس از پیگیری های زیاد متوجه شد که ...بله.....
21 شهريور 1394

تولد پرهام

روزای خوب برای من روزایی که تولد باشه... جشن تولد که هست شادی هم هست. و یه عالمه شمع که میشه فوتش کرد البته توی این تولد به علت تعدد بچه هایی که به سن شمع فوت کردن  رسیده اند و تعدادی که علاقه زیادی به خوردن خامه روی کیک دارند،کلاً همه درگیر جلوگیری از خراب کاری ما بودند و سعی میکردند این جمعیت مهار نشدنی را کنترل کنند. ولی من خیلی زیرکانه از زیر دستشان فرار میکردم و شمع های در حال روشن شدن را فوت میکردم... جشن تولد پرهام و عمه مریمه که همزمان برگزار شده...     در این عکس با مشکلات فراوان موفق شدند ما بچه ها را بنشانند  تا شعر "تولدت مبارک" را بخوانند ولی به محض اینکه به قسمت "بیا...
12 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد