بام تهران
حکایت از این قرار بود که تولد یکی از دوستان مامانم(شیما جون) بود و مامانم و همکاران دیگرش گفتند حالا که دنیا اومدی باید به ما یه شیرینی کوچولو بدی...
و در پی این شیرینی کوچولو پیشنهاد کردند که ببرتشون بیرون و شام بهشون بده
و مکان را هم مشخص کردند...بام تهران
و از اونجایی که جمع خانمانه بود و من هم جزو خانمها میباشم.،مامانم من را هم همراه خودش برد.
خاله شیما جون تولدت مبارک..
تولدت و خودت خیلی دوست داشتنی هستید...
یه پیرمرد مهربون یه خطایی کرد کلاه منو از سرم برداشت،منم چنان گریه ای کردم که از کرده خودش پشیمون شده بود.
بماند که بعد از اون توهم داشتم که هر کسی رد میشه میخواد کلاه منو از سرم برداره
با دوستای مامانم حسابی خوش میگذره با همشون بازی کردم
حسابی خاله شیما رو تو خرج انداختیم و شام خیلی خوشمزه ای خوردیم
از اونجایی که روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت وقتی خاله جانم هم به تهران آمد مامانم در یک حرکت کاملا اختیاری اونها روهم به بام تهران برد...
برخلاف دفعه قبل که اصلا اذیت نکردم و تمام مسیر را راه رفتم،این بار حسابی اذیت کردم و از همه کولی گرفتم
البته حسابی با ساجده و فاطمه خوش گذروندم و حتی دنبال گربه ها رفتم و بهشون غذا دادم و آب بازی هم کردم البته به لطف خاله ام