اولین روز مهد کودک
خیلی وقته که مامانم فرصت اینکه وبلاگم و به روز رسانی کنه نداره
اینه که الان زحمت کشیده و این خبر رو با تأخیر تقریباً دو ماهه گذاشت
بله موضوع از این قراره که بالأخره من هم مهد کودکی شدم و از آنجا که خاله جانم به شهرشان برگشت و عزیز جانم هم در مشهد به سر میبرد وهیچکس نبود که منو نگه داره، مامانم تسلیم سرنوشت شد و مرا به مهد سپرد..
و این هم اولین روزی که مرا از خواب ناز بیدار کردند و راهی مهد شدیم
روز اول من گریه کن، مامانم گریه کن، خالم گریه کن ...
اما مامانم منو گذاشت و رفت و تا ظهر تلفن مربیم و خالمو سوزوند
ناگفته نماند که روز های اول خاله جانم هم همراه من به مهد می آمد و آنجا می ماند
به طوری که من فکر کردم خاله جانم را هم تصمیم گرفته اند به مهد بفرستند
اما بعد از دو روز خاله جانم دیگر نیامد
حالا روزها گذشته و من عادت کرده ام به طوری که بعضی روزها من را در خواب به مهد می برند
معمولاً مامانم من را می برد و می آورد
و گاهی درراه برگشت اینقد توی ماشین گریه میکنم که اعصابش قاطی میشود
اما چون من را خیلی دوست دارد فقط لبخند میزند و سعی میکند زودتر به خانه برسد
البته بعضی روزها (مخصوصاً این روزها که مامانم خیلی خیلی کار دارد) بابای عزیزم مرا همراهی میکند
همین دیگه
به همین سادگی
...