روزهای گذشته
زمان خیلی خیلی زود میگذره...
انقدر زود که مامانم خیلی از زمان جا مونده...
هرچقدر که تمام روز رو تلاش میکنه بازم یه دنیا از کاراش میمونه...
و توی این دنیای کار مونده...دنیای وبلاگ منم هست...
روزهای زیادی گذشته روزهایی که من توی اون روزها کارهای زیادی کردم
مثل روزهایی که مامانم نمایشگاه داشت و تا دیر وقت سر کار میموند و من در آخرین لحظات توسط بابای بسیار مهربونم از مهد خارج میشدم.در حالی که هوا تاریک شده بود و غیر از من و اعظم جون و یکی دو نفر دیگه کسی توی مهد نبود. اما در هر صورت به من خوش میگذشت...
امیدوار بودم که بعد از نمایشگاه کارای مامان کم بشه اما زهی خیال باطل...
بگذریم...
من و مامان یه مسافرت هم باهم رفتیم که اگر چه در طول اون سفر من مریض بودم اما باز هم خوب بود و خیلی خوش گذشت . با بچه های خاله مرضیه بازی کردم و با زور همه چی رو از دست اونا میگرفتم و البته که دوران پادشاهی منه و در حضور عزیزجون و آقاجون هیچکس به من حرفی نمیزنه
ما با قطار به این سفر که باز هم برای مامانم کاری و برای من تفریحی بود رفتیم.
و من توی قطار بعد از تمرین و ممارست فراوان تونستم از نردبون وسط کوپه بالا برم.
کلی شیطونی کردم و توی راهروها میدویدم و بچه های دیگر کوپه ها که جسارت منو دیدن اونها هم دنبال من میدویدند.حتی یه بچه کوچولوی 11 ماهه هم بود که خوب نمیتونست را بره و برای اینکه به ما برسه وسط را مینشست و چهاردست وپا به سرعت خودش رو به ما میرسوند.
نمیدونم چرا مامانم در تما مدت دنبال من میومد.
خوب مامان من بر یه کم استراحت کن
و این بود که در نهایت از خستگی غش کردم.
یک روز هم با آقاجون و عزیز جون به روستا رفتیم
بساط چای آتیشی و کباب..
از این بخاری نفتی ها دیدید
خیلی جالبه
البته سوار الاغ هم شدم.