رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

رها

کارگاه مادر و کودک

من و مامان تصمیم گرفتیم که بعد از مهد در کاس مادر و کودک شرکت کنیم. کلاس خیلی شادی بود و همه مامان ها با بچه ها در کلاس شرکت می کردند. اول دور هم می نشستیم و به همه سلام میکردیم و دست می زدیم: خروسه میگه قوقولی قوقو سلام علکم رها کوچولو  بعد یه شعر جدید تمرین میکردیم مثل  تاپ تاپ خمیر  لی لی حوضک و... بعد آهنگ میزاشتیم و همه با هم شادی میکردیم  و یک میانوعده داشتیم  و در انتها یک بازی جدید یاد میگرفتیم که سرشار از خلاقیت بود             البته ما فقط یک ترم در این کلاسها شرکت کردیم چرا که مامانم جدیدا خیلی م...
23 شهريور 1394

اردوی من و مامان

در یکی از روزهای گرم تابستان من و مامانم در کنار دوستام یک روز شاد و پر هیجان رو داشتیم       این دوست خیلی خیلی خوب من ملودیه..     من و مامانم عروسکهای انگشتی درست کردیم     و بازیهای خیلی شاد و دسته جمعی ...       یک میانوعده خوشمزه هم خوردیم     یه روز خوب و پر از هیجان در کنار مامانم و دوستای خوبم بود   ...
22 شهريور 1394

اندر حکایات مهدکودک

ماجرا دقیقا از جایی شروع شد که همکار مامانم بعد از 6 ماه مرخصی زایمان، برگشت و دختر کوچولوی نازش را (آریانا) به مهد کودکی که من می رفتم سپرد. و این دقیقا مصادف بود با بازگشت بعد از تعطیلات نوروز... البته ناگفته نماند که این مهد را همان همکار به مامانم معرفی کرده بود.همکار مامانم هر روز به مهد سر می زد و به آریانا کوچولو شیر می داد. و در بازگشت با آه و ناله از وضعیت بسیار بد مهد سخن میگفت.از بهداشت خیلی بد ،تعداد زیاد بچه ها و بی برنامه بودن و بی نظمی... برای مامانم خیلی عجیب بود چراکه زمانی که مامانم من را به مهد سپرده بود کلا چهار تا بچه شیرخوار بودند و به تعداد همه تخت و امکانات وجود داشت. و پس از پیگیری های زیاد متوجه شد که ...بله.....
21 شهريور 1394

تولد پرهام

روزای خوب برای من روزایی که تولد باشه... جشن تولد که هست شادی هم هست. و یه عالمه شمع که میشه فوتش کرد البته توی این تولد به علت تعدد بچه هایی که به سن شمع فوت کردن  رسیده اند و تعدادی که علاقه زیادی به خوردن خامه روی کیک دارند،کلاً همه درگیر جلوگیری از خراب کاری ما بودند و سعی میکردند این جمعیت مهار نشدنی را کنترل کنند. ولی من خیلی زیرکانه از زیر دستشان فرار میکردم و شمع های در حال روشن شدن را فوت میکردم... جشن تولد پرهام و عمه مریمه که همزمان برگزار شده...     در این عکس با مشکلات فراوان موفق شدند ما بچه ها را بنشانند  تا شعر "تولدت مبارک" را بخوانند ولی به محض اینکه به قسمت "بیا...
12 شهريور 1394

بام تهران

حکایت از این قرار بود که تولد یکی از دوستان مامانم(شیما جون) بود و مامانم و همکاران دیگرش گفتند حالا که دنیا اومدی باید به ما یه شیرینی کوچولو بدی... و در پی این شیرینی کوچولو پیشنهاد کردند که ببرتشون بیرون و شام بهشون بده و مکان را هم مشخص کردند...بام تهران و از اونجایی که جمع خانمانه بود و من هم جزو خانمها میباشم.،مامانم من را هم همراه خودش برد. خاله شیما جون تولدت مبارک.. تولدت و خودت خیلی دوست داشتنی هستید...       یه پیرمرد مهربون یه خطایی کرد کلاه منو از سرم برداشت،منم چنان گریه ای کردم که از کرده خودش پشیمون شده بود. بماند که بعد از اون توهم داشتم که هر کسی رد میشه میخ...
8 شهريور 1394

تولد دو سالگی

قشنگترین صدای زندگی،تپش قلب توست..   و صدای خنده هایت که در گوش زندگی میپیچد. لبخند تو خبرهای خوب می آورد خبر های شاد و دلم را روشن میکندکه... حالت خوب است حال تو که خوب باشد هوای زندگی خوب است صدای سرفه نمی آید و حال همه ما خوب است..     دوست داشتنت را دوست دارم.. دوست داشتنت جنس خوبی دارد.. نرم است و لطیف  مثل نرمه مخملی که حس خنکی را در دلت زنده میکند.. دوست داشتنت،لطیف است و نوید روزهای خوب می دهد دوست داشتنت را دوست دارم   بهت نگاه تو در روشنایی شمع و لبخند نیمه لبانت  بهارانه است.. و شروعی دوباره  در تاریک روشنای زندگی ...
13 تير 1394

به بهانه تولد دوسالگی

گاهی فکر میکنم ،همین تو چی بودی وسط زندگی ما سبز شدی؟ وقتهایی که خسته ای و خوابت می یاد وقتهایی که گریه می کنی و من کلافه ام کلافه از این روزهای بی درو پیکر خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست   شبهایی که خوابت نمی بره و از سرو کول بابات بالا می ری... شبهایی که 10 بار منو از خواب بیدار میکنی و من اونقدر خسته ام که نشسته خوابم می برد و تو باز منو بیدار میکنی و... من خسته ام خسته از همه لحظه هایی که هست و نیست   چی شد که تو اومدی ....چرا اومدی...   وقتی مریض میشی و من تمام تلاشم و میکنم که تبت و پایین بیارم خوابهای آرامی که از من دور می شود... و من باز تلاش میکنم ... دست و پاهایت ر...
12 تير 1394

جشن تولد

رها عاشق تولد رفتنه.. و سال گذشته ما کلی جشن تولد رفتیم. رها دوست داره شمع فوت کنه  معمولا شمع تولد همه رو زودتر از صاحب تولد فوت میکنه تولد عمو عمار که امسال کنکور داره و حسابی گرفتاره.. ما کیک گرفتیم و غافلگیرش کردیم و نتیجه این شد که همه با لباس تو خونه ای توی عکسها هستن     یعنی من در حیرتم این شمعها چطوری هم می چرخند هم آهنگ میزنند..     این هم آدرینا خانم دوست داشتنی...     و باز هم تولد تولد...تولد یک سالگی آدرینا      البته درتمام مدت در حال چشیدن کیکی بود که خاله ماریا پخته بود..     ...
18 خرداد 1394

باغ پرندگان

در یک روز زیبای بهاری که ما به خاطر ماموریت مامان،به اصفهان رفتیم تصمیم گرفتیم که به باغ پرندگان برویم. خاله جانم و رسول و فاطمه و ساجده نیز همراهمان بودند. ساجده خانم به شدت از این موجودات دوست داشتنی وحشت دارد. کلا در تمام مدت در حال فرار کردن بود و من هم دلم میخواست بخوابم،اما از آنجاییکه برام خیلی جدید و جذاب بود،همه پرنگان را بادقت نگاه کردم. و سعی کردم صدای آنها را تقلید کنم...     یک پرنده بسیار زیبا به نام طاووس البته عکس فوق مدل بسته اش بود و این هم مدل بازش           باباجونم به شتر مر...
13 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد