رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

رها

شمشک- بهمن 94

یه بار دیگه واین بار همراه دایی رضا راهی شمشک شدیم و باز هم کلی برف بازی کردیم     من و دایی رضا با هم آدم برفی درست کردیم و این هم نتیجه کار...               ...
6 اسفند 1394

وقتی کوچولو بودم

این عکسها مربوط به خیلی وقت پیش است. بیشتر از 2 سال پیش، یازدهم دی ماه 92 . تازه یک روز مانده بود که 6 ماهه بشم و مامانم در مرخصی زایمان به سر می برد. قرار بود به آتلیه برویم و از جمال گردو قلنبه و سر کچل من عکس بندازیم شب قبل از رفتن به عکاسی. مامان بینوای من تاصبح نخوابید چرا که من سرما خورده بودم و تب داشتم به طوری که میخواست قرار عکاسی را کنسل کند. اما وقتی من حالم بهتر شد، به همراه خاله زهرا به عکاسی رفتیم. اما در جریان باشید، که در حین عکاسی مامانم متوجه تب بسیار بالای من شد و من از آتلیه با آژانس به مطب دکتر منتقل شدم...              ...
30 دی 1394

برف بازی

آخ جون برف... همه جا سفیدپوش شده...     و این هم اولین باری که من برف را درک کردم..خیلی دوست داشتنی است... اما فرصت برف بازی نداشتیم جمعه 25 دی ماه با مامان و بابا و عموسلمان و... به شمشک رفتیم و اونجا حسابی برف بازی کردیم..       من و بابام با تیوب از روی برف ها سر خوردیم و حسابی کیف کردیم. و با گوله برفی مامانم و سفید پوش کردم     هرچند من حسابی خیس شدم چون تمام مدت خودم و روی برف ها ولو می کردم     خیلی خوب بود اما من حسابی سردم شده بود و حسابی خیس شده بودم. این بود که مامانم منو توی یک پتو پیچید و توی ماشین برد و من ...
25 دی 1394

سفر به اصفهان با آقاجون

نمی دانم آخرین باری که به اصفهان رفتیم کی بود. ولی می دانم آن روز با امروز خیلی تفاورت دارد...خیلی... در راستای عوض شدن حال و هوای آقاجون،به خانه خاله جونم می ریم. ما سه شنبه 26 آبان ماه به سمت اصفهان رفتیم. بابا با ما نیامد چرا که خیلی کار دارد و نتوانست چهارشنبه را مرخصی بگیرد. قرار شد اگر بتواند روز بعد بیاید. این سفر یک سفر بسیار استراتژیک برای من محسوب می شود چرا که قرار است مثل خانمهای متشخص توی توالت کارم را انجام دهم و دیگر به پام پوشک نمی بندند.هر چند آرامش و آسایش بر مامان و خاله جونم حرام شد و مجبور بودند هر نیم ساعت من را به دستشویی ببرند. یکی دو بار هم که غرق بازی با فاطمه بودم یک اتفاقات کوچولویی افتاد... سفر به اص...
30 آبان 1394

برنامه کودک

رها علاقه ای به دیدن برنامه های تلویزیونی ندارد. اما علاقه زیادی به دیدن برنامه های موزیکال کودکانه به زبان انگلیسی دارد. و از تلویزیون همیشه باید برنامه مورد علاقه او پخش شود. حتی بیشتر وقتها درحال تکرار کردن جملات انگلیسی هست. هرچند فکر میکنم هنوز مفاهیم را نمیفهمد. از آنجاییکه من تلویزیون نگاه نمیکنم،همیشه برنامه های او را میگذارم و او تمام مدت در حالت ایستاده آن را نگاه میکند. اما این چند روز با آقاجون و داییش به مشکل برخورده ،چراکه آنها میخواهند اخبار و مستند نگاه کنند و رها میخواهد برنامه های خودش را ببیند.برای حل کردن این موضوع نهایتیا به این نتیجه رسیدیدم       ...
24 آبان 1394

قطار

سفر های مامان به مشهد و جاجرم خیلی زیاد شده. این بار بابا با ما نیومد و ما با قطار راهی جاجرم شدیم.البته قطار اتوبوسی صبا.به من که خیلی خوش گذشت. با تمام آدم های واگن دوست شدم.بچه ها و بزرگتر ها و غیر از دوساعتی که خوابیدم همه مسیر را توی راهرو راه رفتم. با عروسک نی نی های دیگه بازی میکردم ،با بچه ا سعی میکردیم از صندلی ها آویزون بشیم. روزنامه را به یه آقای مهربون میدادم که برام لوله کنه و بعد به یه آقای دیگه میدادم که توی روزنامه از خودش صدا دربیاره...خلاصه تمام واگن رها خانم رو میشناختند...         و توی جاجرم با فاطمه و امیرحسین حسابی بازی کردم    ...
22 آبان 1394

وسایل جدید

وقتی مامان و بابا یه لباس یا کفش یا کیف جدید برای من میخرند، تا چند رو ز کلافه میشوند. چون حاضر نیستم به را حتی از خودم جدا کنم، مثل این کفشها که یک روز کامل توی خونه مامانی پوشیدم.   یا کیف مهدکودک که حتی موقع خواب باید توی بغلم باشه   کفشهای قرمزی که در موردشون گفتم     و کوله پشتی های مهدکودک که تا چند روز توی مهد هم با خودم جابجا میکردم     ...
8 آبان 1394

کودکانه

من روی صندلی بادیم نشسته بودم وتلویزیون نگاه میکردم. مامان برام انار دون کردم و بهم گفت: یه پارچه پهن میکنم بیا روی این پارچه بشین و بخور که نریزی! به محض اینکه رفت من صندلی بادیم رو کشیدم روی پارچه ای که پهن کرده بود که هم به حرف مامانم گوش کرده باشم و هم جای راحتم رو از دست نداده باشم     و اینجا روسری مامانم رو برداشته ام و سرم کرده ام چقدر هم خوشحالم   این کفشهای قرمز حکایت داره من عاشق کفشم... هر وقت مامان برای خرید پیش خاله شادی می رفت  من این کفشها رو از توی قفسه برمی داشتم می پوشیدم و باهاش راه می رفتم(هرچند که برام خیلی بزرگه) و  هر بار وقت رفتن به زور از پای م...
4 آبان 1394

پاییز

پاییز فصل هزار رنگ...فصل برگهای نارنجی رسید... رها آسمون چه رنگیه: آبی   رها دریا چه رنگیه:...آبی     رها درختا چه رنگیه:...آبی نه دیگه مامان جون درختا آبی نیست:...قمسه(قرمزه) نه مامان جون درختا سبزه،البته این درختا نه...ولی درختا سبزه...این درختا زردو نارنجیند به رنگ پاییز...   پاییز فصل بارونه... فصل خش خش برگها فصل رفتن آدمها...   پاییز فصل خستگی ها و تنهایی هاست میتونی زیر نم نم بارون توی یه خیابون پر از درختای نارنجی  راه بری در حالی که صدای ناله برگها زیر پات به یادت میاره که هیچ چیز موندنی نیست پاییز فصل عبور... فصل خسته زندگی ...
3 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد