رهارها، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

رها

آسمان عروسک ها آبی است

شانزدهمین جشنواره بین المللی تئاتر عروسکی   دوشنبه اول شهرویور ماه 95 افتتاحیه جشنواره تئاتر عروسکی بود.بابای مهربونم ساعت 5 من و از مهد برداشت و بعد از اینکه مامان و از محل کارش برداشتیم با هم به جلوی سالن تئاتر شهر رفتیم تا عروسک های بزرگ و کوچیک رو تماشا کنیم.     کلی دست زدیم، و با بقیه خونه مادربزرگه خوندیم            خیلی شلوغ بود و شلوغی هیجان ایجاد کرده بود .    و اما در ادامه این برنامه جدید من فضای جدیدی را به نام تئاتر تجربه کردم. روز جمعه پنجم شهریور ماه من، با با و مامان به دیدن تئاتر عروسکی دیو...
7 شهريور 1395

جشن تولد 3 سالگی

سالهای خوب سالهایی است که آدم دوبار جشن تولد بگیره،البته که هر آدمی یکبار در سال بیشتر متولد نمیشه ،اما اگر اون آدم، رها باشه و عاشق تولد گرفتن و هر روز برای مامان و باباش متولد بشه، نتیجه این میشه که یه بار توی مهد کودک کنار دوستاش براش تولد میگیرن و یه بار خونه خاله زهرای مهربون و خانواده دوست داشتنی مامانش. البته برای اولین باردر کنار خانواده مامانش، چون دوسال گذشته کنار خانواده مهربون بابا براش تولد میگرفتیم، اما امسال که خانواده مامان روزهایی رو میگذرونن که در غم از دست دادن عزیز به تلخی میگذره و مامان همیشه به دنبال راهی هست که بتونه اونا رو شاد کنه ، نتیجه این میشه که برای اولین بار یه تولد خیلی کوچولو در کنار خانواده مامان گرفتیم....
31 تير 1395

تولد 3 سالگی

امروز تولد سه سالگی دختر کوچولوی مامانه برات یه عالمه آرزوهای خوب دارم آرزو دارم سالهای زیادی رو در پیش رو داشته باشی روزای آفتابی و بارونی زیادی رو ببینی شب های مهتابی زیادی ستاره ها رو نگاه کنی آرزو دارم کودکیت پر از شادی باشه نوجوونیت پر از هیجان جوونیت پر از شور زندگی  و پیریت پر از آرامش     دختر کوچولوی من هرروز که از مهد میاد میگه"مامان امروز تولد منه؟" و من میگم"آره عزیزم هرروز تولد تو هست." عزیزم هرروز که خورشید طلوع میکنه تولد دوباره توست  و مژده برای زندگی من که تو هستی  میخندی و کودکانه هایت به دامن زندگیم شادی می پاشد. تا تو بخندی ه...
12 تير 1395

جاجرم- خرداد95

از وقتی عزیز نیست،80 درصد سفرهای ما به سمت جاجرم و سرخاک عزیز.. مامان دیگه نمیتونه بره مشهد و خونه خالی از حضور عزیز رو ببینه... به جای اون چپ و راست میریم جاجرم و مامان سرخاک عزیز میشینه و برای اینکه رها به مامان گیر نده که ...گریه نکن ...بابا رها رو میبره و زیر درختا باهم بازی میکنن.. روزای خالی از حضور مادر ..روزای خوبی نیست... ما دوباره در اولی فرصت به جاجرم رفتیم .. وقتی مامان بچه بود یکی از مکان های مورد علاقه اش بازی در باغ خونه عمه اش بود...سالها بود که به اونجا نرفته بود تا این بار فرصتی پیش آمد و به خانه عمه خانم مامان رفتیم وما تا تونسیم توی باغ دویدیم و  بازی کردیم و البته شاتوت هم خوردیم    ...
31 خرداد 1395

لاسم

  اردیبشت فصل خوبیه برای دیدن طبیعت سرمای فروردین و زمستون گذشته وگرمای شدید تابستون از راه نرسیده اردیبهشت پر از هوای لطیف بهاریه، سرسبزی درختا یه سرسبزی ترو تمیز و تازه است، لطیف، سبز کمرنگ..و هرجار و نگاه میکنی پر از گل هی بهاریه اردیبهشت و از دست ندید برای طبیعت گردی ما هم با اکیپ عمو سلمان و دوستانش همراه شدیم برای دیدن یه جای جدید در مسیر جاده فیروزکوه به نام لاسم اگر تا حالا به این جای زیبا نرفتید حتما اردیبهشت ماه بعدی از این طبیعت زیبای خدادادی دیدن کنید.. یه رودخونه زیبا و یه دشت سرسبز.. پر از سبزه و گل واو...خیلی زیباست...زندگی رو میشه نفس کشید..       &nb...
25 ارديبهشت 1395

نوروز 95 - مسافرت خانوادگی

نوروز امسال روز بعد از سال تحویل به اصرار مامان یک سفر بسیار جدید و بی نظیر را تجربه کردیم. از این نظر جدید که اگر آقاجون و خاله مرضیه را در نظر نگیریم کل خانواده مامان بودند. به عبارتی میشود خانواده دایی رضا، دایی مجید،دایی مهدی،دایی امیر و خاله زهرا.. خیلی هیجان انگیز بود وقتی 6 تا ماشین توی جاده پشت سر هم قطار میشدیم و هرجا بین راه توقف میکردیم پر از شور و هیجان بود . و از این نظر بی نظیر بود که شاید دوباره تجربه نشه،چراکه بسیاری از نوه های خانواده به سن دانشگاه و ازدواج رسیده اند و شاید در آینده به دلیل گرفتاری نتوانند جمع را همراهی کنند. جمع فعلی هم به همت مامان همراه هم شدند. البته ناگفته نماند که درعین حال که پر ازشادی و هیجان ب...
31 فروردين 1395

نوروز 95 - سال تحویل

لبخند در کوچه ها جاری است بر روی لبان هر رهگذر... هیجان بهار تمام کوچه ها را پر گرده است درختان شکوفه زده اند و باران می بارد... باران تند و شتابزده بهاری ... که به کوتاهی بهار است مهد کودک هم سفره هفت سین چیده بود و من و دوستام با هم عکس گرفتیم .. دوستایی که سال دیگه شاید با چند تاشون نباشم و دوستای جدیدی توی کلاس 3 تا 4 ساله ها پیدا کرده باشم.. هیجان خرید و دید وبازدی ... هیجان خونه تکونی های هول هولکی... وای دوباره عید شده...   بهار با همه حس هایی که به ما میده برگشته... حس شادی... حس تحرک... حس دوباره زندگی کردن.. حس دوباره تلاش کردن... دوباره جوونه زدن...  و شاید حس غم... و حس دلتنگی ...
30 فروردين 1395

شمشک- بهمن 94

یه بار دیگه واین بار همراه دایی رضا راهی شمشک شدیم و باز هم کلی برف بازی کردیم     من و دایی رضا با هم آدم برفی درست کردیم و این هم نتیجه کار...               ...
6 اسفند 1394

وقتی کوچولو بودم

این عکسها مربوط به خیلی وقت پیش است. بیشتر از 2 سال پیش، یازدهم دی ماه 92 . تازه یک روز مانده بود که 6 ماهه بشم و مامانم در مرخصی زایمان به سر می برد. قرار بود به آتلیه برویم و از جمال گردو قلنبه و سر کچل من عکس بندازیم شب قبل از رفتن به عکاسی. مامان بینوای من تاصبح نخوابید چرا که من سرما خورده بودم و تب داشتم به طوری که میخواست قرار عکاسی را کنسل کند. اما وقتی من حالم بهتر شد، به همراه خاله زهرا به عکاسی رفتیم. اما در جریان باشید، که در حین عکاسی مامانم متوجه تب بسیار بالای من شد و من از آتلیه با آژانس به مطب دکتر منتقل شدم...              ...
30 دی 1394

برف بازی

آخ جون برف... همه جا سفیدپوش شده...     و این هم اولین باری که من برف را درک کردم..خیلی دوست داشتنی است... اما فرصت برف بازی نداشتیم جمعه 25 دی ماه با مامان و بابا و عموسلمان و... به شمشک رفتیم و اونجا حسابی برف بازی کردیم..       من و بابام با تیوب از روی برف ها سر خوردیم و حسابی کیف کردیم. و با گوله برفی مامانم و سفید پوش کردم     هرچند من حسابی خیس شدم چون تمام مدت خودم و روی برف ها ولو می کردم     خیلی خوب بود اما من حسابی سردم شده بود و حسابی خیس شده بودم. این بود که مامانم منو توی یک پتو پیچید و توی ماشین برد و من ...
25 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها می باشد